جدول جو
جدول جو

معنی ره نوردی - جستجوی لغت در جدول جو

ره نوردی
(رَهْ نَ وَ)
راه نوردی. عمل رهنورد. (یادداشت مؤلف). رجوع به رهنورد و راهنوردی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ره نورد
تصویر ره نورد
کسی که راهی را طی می کند، راه پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه نورد
تصویر راه نورد
ره نورد، آنکه راهی را طی می کند، راه پیما
فرهنگ فارسی عمید
(نَ وَ)
حالت و عمل کوه نورد. کوه پیمایی، قسمی ورزش. بررفتن از کوه برای دست یافتن بر ارتفاعات و قلل آن
لغت نامه دهخدا
(رَهْ وَ)
راه آورد. سوغات و ارمغان و هر چیزی که چون شخصی از جایی بیایدبرای کسی بیاورد اگر چه چند بیت از نظم و نثر باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از چیزی است که چون کسی از جایی آید به طریق تحفه آورد و سوغات نیز گویند. (انجمن آرا) (از غیاث اللغات). راه آورد. عراضه. سوقات. سوغاتی. سوقاتی. لهنه. ارمغان. هدیه که مسافرآورد از سفر. نورهان. (یادداشت مؤلف) :
به هشتم ره آورد پیش آورید
همان هدیه ها سربسر چون سزید.
فردوسی.
چو می دانی کزین جا رهگذاری
ره آوردت ببین تا خود چه داری.
ناصرخسرو.
کار روزی چو روز دان بدرست
که ره آوردروز روزی تست.
سنایی.
گفتم آن مرد را که بهر دلت
نپذیرم یکی ره آوردی.
خاقانی.
اخوان که ز ره آیند آرند ره آوردی
این قطعه ره آورد است از بهر دل اخوان.
خاقانی.
شد پرستنده سوی بانوی خویش
وان ره آورد را نهاد به پیش.
نظامی.
کنون کآمد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این.
نظامی.
چون سفر کردم مرا راه آزمود
زین سفر کردن ره آوردم چه بود.
مولوی.
رجوع به راه آورد شود
لغت نامه دهخدا
(تِلْ لَ / لِ کَ / کِ)
کوه نورد. کوه پیما. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوه نورد شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ کَ / کِ دَ)
راه نوردیدن. (یادداشت مؤلف). طی طریق کردن. راه پیمودن. رجوع به راه نوردیدن و ره نورد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ وَ)
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) :
رسول شاه و دستور برادر
هم او هم رهنوردش کوه پیکر.
(ویس و رامین).
به آخر بسته دارد رهنوردی
کزو در تک نیابد باد گردی.
نظامی.
رهنوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه.
نظامی.
رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) :
که آمد سواری ز ایران چو گرد
به زیر اندرش بارۀ رهنورد.
فردوسی.
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و رهنورد.
اسدی.
درآمد به هنجار ره رهنورد
ز زین گوهر آویخت گرز نبرد.
اسدی.
سپس برد یک کیسه دینار زرد
ابا توشه و بارۀ رهنورد.
اسدی.
همه ابر است هرچت رهنورد است
همه نور است هرچت رهگذار است.
مسعودسعد.
جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند.
خاقانی.
به جولان اندیشۀ رهنورد
ز پهلو به پهلو شده کرد کرد.
نظامی.
پیمبر بر آن خنگی رهنورد
برآورد از این آب گردنده گرد.
نظامی.
نشست از بر بارۀ رهنورد.
برآراست لشکر به رسم نبرد.
نظامی.
بشرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد.
نظامی.
، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
نام تیره ای از نوئی، قسمت چهاربینچه جاکی از ایلات کوه کیلویۀ فارس است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 89)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
عمل راهنورد. راهپیمایی. رهنوردی. و رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(کُهْ نَ وَ)
کوه نوردی. کوه پیمایی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوه نوردی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ره آورد
تصویر ره آورد
سوغات، ارمغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنوردی
تصویر راهنوردی
عمل راهنورد
فرهنگ لغت هوشیار
ره پیما، راهرونده، چابکی پیاده تیزرو که راه نورد گویند، قاصد، اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره آورد
تصویر ره آورد
((~. وَ))
سوغات، ارمغان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهنورد
تصویر رهنورد
((رَ نَ وَ))
مسافر، پیک، تندرونده، راهنورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهنورد
تصویر رهنورد
مسافر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ره آورد
تصویر ره آورد
سوغات
فرهنگ واژه فارسی سره